Christian Social Theory
نظریهی اجتماعی مسیحی
چنین نظریهای دربرگیرندهی اظهارات سیستماتیک یا مجموعهای از معارف دربارهی رابطهی مسیحیت با جامعه است. در یک سلطح، این اظهارات سیستماتیک «نظریههایی»، به معنای «نگاه کلی به ماهیت جامعه»، هستند که متناظر با «نظریهی
نویسنده: فرانسیس پی. مکهیو
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Christian Social Theory
چنین نظریهای دربرگیرندهی اظهارات سیستماتیک یا مجموعهای از معارف دربارهی رابطهی مسیحیت با جامعه است. در یک سلطح، این اظهارات سیستماتیک «نظریههایی»، به معنای «نگاه کلی به ماهیت جامعه»، هستند که متناظر با «نظریهی اجتماعی» و «نظریهی سیاسیِ» غیردینی محسوب میشوند، ولی شامل منظری بالاتر نیز هستند. در سطحی دیگر، نظریهی اجتماعی مسیحی را میتوان به مثابه «عمل» نگریست، به معنای ارسطویی مطالعهی جامعه با هدف مشخص، یعنی تسهیل شکوفایی زندگی نیک و عادلانه در شهر.این دیدگاه متمایز را میتوان «شخصمداری» نامید، به این معنا که «شالوده، علت و مقصود همهی نهادهای اجتماعی افراد انسان و مردماند، یعنی کسانی که بنا به طبع و سرشت خویش اجتماعی هستند و به مقام و مرتبهای رسیدهاند که از طبیعت فرامیگذرند (Pope John XXIII, Mother and Teacher, no. 219). به عبارتی دیگر، نظامهای اجتماعی هیچ هدفی، دلیلی یا نیازی ندارند؛ به بیان دقیقتر، فقط تک تک افراد بشر هستند که هدف، دلیل و نیاز دارند. در نظریهی اجتماعی مسیحی، بر اختیارگرایی و خصلت نیتمند کردار بشر و همچنین توانایی کنشگران در انتخاب از میان اهداف و برنامهها تأکید میشود. این امر موجب منتفی شدن تحلیل و بحث دربارهی ساختارها نمیشود، ولی به این معناست که نظریهی اجتماعی مسیحی اساساً نظریهی کنش است.
برخورد و تعارض خصیصهای است که نظریهی اجتماعی مسیحی را در طول تاریخ آن مشخص میکند. شاید فقط در تعالیم اجتماعی عهد عتیق چنین نباشد. در عهد عتیق که سرچشمهی نظریهی اجتماعی مسیحی است، تفکر عبرانی پیوندهای جدایی ناپذیر اخلاقی و الهیاتی بین خلقت و رستگاری را حفظ کرد. هیچ جدایی و تمایزی بین فعالیتهای این جهانی و آن جهانی نبود. این معنای وحدت فعل آفرینش و آمرزش خداوند و وحدت واکنش ما به این دو حیطه را میتوان در طیف وسیع معانی واژههای «درستکاری»، «برائت»، و «ایمان» و همچنین در اهمیت مفهوم عبری tiqqun ha-olam به معنای احیا و اعادهی عالم دید. سیاق این واژهها معمولاً اجتماعی و سیاسی است.
اما در عهد جدید و خصوصاً در نوشتههای پولس قدیس، «آمرزش» در اغلب موارد مربوط به «برائت» شخصی است که به عیسی ایمان میآورد. بنابراین واژههای مسیحی معادل با «عدالت» عبری از سیاق اجتماعیشان و از نظم و هماهنگی طبیعت و کل جهان آفرینش خداوند خارج میشدند. این نگاهِ زیاده انسانمدار به خلقت و رستگاری در تفکر اولیهی مسیحیت از گسترهی لطف و رحمت الهی در جهان کاست و رشد اخلاق مسئولانه در قبال خلقت و محیط زیست را در نظریهی اجتماعی مسیحی محدود ساخت.
برخورد میان مقتضیات آن جهانی و این جهانی که با عهد جدید وارد تفکر مسیحی شد، تأثیر نیرومندی بر نظریهی اجتماعی مسیحیت در دورهی کشیش سالاری داشته است. این دوره هشت قرن اول مسیحیت را دربرمیگیرد. حتی اگر بتوان نشان داد که گاهی، خصوصاً پس از گرویدن امپراتور کنستانتین، برخی از کشیشان در گفتمانهای دنیویتری وارد شدند، میتوان ادعا کرد که «آن جهانی بودن» عنصری بنیادی و مسلط در تفکر آنها بود.
با رشد شمار کلیساهای مسیحی و رشد قدرت و ثروت آنها و با تبدیل دولت به دولت مسیحی در ربع اول قرن چهارم، تنش میان علاقه و توجه شدید به زندگی پس از مرگ و ملزومات زندگی روی زمین بالا گرفت. در حوزهی اقتصاد، دغدغهی اصلی کشیشان بستن شکاف میان فقر و ثروت و راهحلشان برای آن اعانهدهی بود. کارکرد اعانهها این نبود که فقر را حذف کند، بلکه تسکین پریشانیهای حاد بود. از این جهت، هیچ راه حل اقتصادی در مجموعهی نوشتههای کشیشان یافت نمیشود. آنها حق مالکیت خصوصی را پذیرفتند، هر چند که ریشهی آن را در گناه اولیه میدیدند، و استدلال میکردند که در آغاز جامعهی بشری همه چیز اشتراکی بود. از لحاظ پروراندن نظریهی اجتماعی مسیحی، میتوان اشاره کرد که آگوستین با فردگرایی مخالف بود، حتی با فردگرایی دار مالکیت که ویژگی لیبرالیسم مدرن است. در نتیجهی چنین درکی از سرنوشت مشترک دارایی انسانی، آباء کلیسا بر اجبار اغنیا به سهیم ساختن دیگران در ثروت خویش تأکید میکردند و استفادهی اشتراکی از ثروت را آرمان میپنداشتند. بسیاری از نویسندگان مدرن دربارهی این جنبهی سوسیالیستی آموزههای کشیشان توضیحاتی دادهاند، و شکی نیست که نزاع مستمری در نظریهی اجتماعی مسیحی بین دفاع از مالکیت خصوصی و آرمان مالکیت اجتماعی وجود داشته است.
اهل مدرسه در دورهی قرون وسطا در شرح کلی تعالیم اجتماعی، به تأکید قدیمی عهد جدید و آموزهی کشیشان مبنی بر اولویت «امر معنوی» بر «امر مادی» وفادار ماندند. نظریهی اجتماعی مسیحی، با این شکل خاص همچنان یک آموزه اجتماعی اساساً الهیاتی باقی ماند. تأثیر تفکر ارسطویی و رواقی موجب تحولاتی شد که آموزههای اجتماعی مسیحی را، در کل، به علمی فلسفی با «افزودههای» الهیاتی تبدیل کرد. این تعارض جدید بین شالودههای اخلاقی- فلسفی و الهیاتی همچنان از خصایص نظریهی اجتماعی مسیحی تا دورهی مدرن است. سنتهای کاتولیکی رومی و آنگلوکاتولیک همچنان همین سبک دیرپای فلسفهی اخلاقی را ادامه دادهاند، در حالی که سنتهای اصلاحگرایانه رهیافتهای اساساً الهیاتی اتخاذ کردهاند. در نظریهی اجتماعی کاتولیکی، مبتنی بودن بر «قانون طبیعی» (تصدیق کمابیش غریزی قاعدهی رفتار معقول که برازندهی انسانهای عاقل است) به رشد «خیر همگانی» کمک کرد (تقارن اخیر فرد و خیر اجتماع، بر پایهی انصاف) «عدالت توزیع» (تناسب منزلت اعضای اجتماع)، «اصل کارکرد یارانهای» (قدرت دولت باید به کار رود؛ نه برای کنار زدن فعالیتهای ابتکاری بلکه برای قدرت بخشیدن به اجتماعات و اشخاص ضعیفتر که به شأن خود برسند) و «حق مالکیت خصوصی».
بسط نظریهی اجتماعی مسیحی در این هیئت فلسفی در عینِ گرفتن محرکِ عمل از الهیات، این حسن را داشته است که آموزهها را برای غیرمسیحیان قابل فهم کند، امری که متناسب با جامعهی کثرتگرای امروزی است. از این نکته معلوم میشود که چرا در تعالیم اخیر پاپها دربارهی اجتماع، بر مخاطب بودن همهی مردم تأکید میشود و نه فقط مؤمنان کاتولیک.
با اینکه اصل وحدتبخش قانون طبیعی این امکان را پدید آورد که در نوع کاتولیکی نظریهی اجتماعی مسیحی بین دنیای دین و حیطهی سیاسی- اجتماعی واسطهای به وجود آید، ولی به اغتشاشی هم منجر شد که در آن مقامات کلیسایی، به نام کلیسا، حاکمان دنیوی شدند در حالی که قدرتهای دنیوی ادعای اقتدار یا مرجعیت در امور معنوی داشتند. راهحل لوتر، به پیروی از سرمشق آگوستین قدیس در دو شهر، طرح آموزهی دو قلمرو بود که اولین درک پروتستانی از اخلاق سیاسی است. این دو قلمرو عبارت بود از کلیسا و دولت، دولت فقط جایی ضروری است که ایمان نباشد. این نظریهی اجتماعی دیگری است متفاوت با نظریهی قدیمیتر کاتولیکی که نیاز به قدرت سیاسی را به علت گناه اولیه تصدیق میکرد، درحالی که نیاز به دولت مجری را حتی پیش از هبوط ، میپذیرفت. دربارهی کل این مطلب لوتر استدلال میکرد که کیفیت قانون دنیوی هرچه باشد، خوب یا بد، این دو اقلیم هرگز نباید آمیخته شوند، اصلی که کارل بارت برگرفت که، اصرار داشت «ملکوت را نباید آلوده به سیاست کرد و سیاست را نباید ملکوتی کرد».
دوگانگی مسئولیتهای «خصوصی» و «عمومی» که، از آموزهی دو قلمرو لوتر مشتق شده بود برای توجیه، داعیههای مطلقگرایانهی قدرت سیاسی به کار رفت. نظریهی، اجتماعی مسیحی لوتر راه را برای چنین تفسیری باز کرد. هر یک از دو قلمرو مستقلاً به صورت طولی از بالا به پایین تحت حکومت خداوند بود ولی هیچ روش آشکاری وجود نداشت که وحی خداوند بتواند به صورت عرضی در قلمرو دنیا رخنه کند.
دورهی مدرن
در مسیحیت حکومت دنیوی وجود نداشت بلکه فقط اجتماع واحد کشیشی و پادشاهی در کار بود. ولی هنگامی که حیطهی امور دنیوی بر پایهی عقلانیت علمی و جاهطلبی سیاسی تاسیس شد و سپس دین مسیحی آن را به رسمیت شناخت، آنگاه امور مقدس جنبهی خصوصی و معنوی پیدا کرد. فرایند دنیوی شدن شرایطی ایجاد کرد تا گروتیوس، هابز و اسپینوزا نظریهی اجتماعی مستقل از الهیات پدید آورند.این چالش بسیار بزرگ و خطیری بود چون (همانطور که جان میلبنک میگوید) نظریهی اجتماعی مسیحی یا باید بر اساس الهیات باشد یا براساس اخلاق اجتماعی که به عنوان یک فراگفتمان بتواند رشتههای دنیوی را زیر سلطه بگیرد، در غیر این صورت خود زیر سلطهی خرد دنیوی خواهد رفت. نظریهی اجتماعی مسیحی در مواجهه با این چالش قبول کرده است که علوم اجتماعی شناخت اساسی از واقعیت به دست میدهد و این شناخت میتواند مورد استناد الهیات یا اخلاق اجتماعی باشد. ارنست ترولچ در اثر عظیم خویش تعالیم اجتماعی کلیساهای مسیحی (1911 ,Troeltsch) معتقد بود که این تجربه را باید پذیرفت و نظریهی اجتماعی مسیحی باید در پی پیریزی نوعی سازگاری و انسجام با عقلانیت دنیوی باشد. او در نتیجهگیری کار خویش خاطرنشان میکرد که آرمان معنوی اناجیل «در این دنیا قابل تحقق نیست مگر با سازش و مصالحه». در ادامه نتیجه میگرفت که
اخلاق مطلقاً مسیحی که فقط در انتظار کشف شدن باشد هیچ جا وجود ندارد؛ همهی آنچه ما میتوانیم انجام دهیم این است که یاد بگیریم جهان را طی مراحل متوالی کنترل کنیم همانطور که مسیحیان اولیه به شیوهی خود این کار را انجام دادند. هیچ گونه دگرگونی اخلاقی کامل در طبیعت مادی یا ماهیت آدمی به وقوع نپیوسته؛ تنها چیزی که وجود دارد تقلا و کشمکش دائمی با مسائلی است که این امور پیش میآورد.
شرایط سازش و مصالحهی نظریهی اجتماعی مسیحی با نظریهی سیاسی دنیوی این بود که خودمختاری سیاست را بپذیرد؛ و، در مورد اقتصاد سیاسی، وجود بازار عقلانی را قبول کند. در نتیجه این نظریه به نوعی نظریهی رام و دستآموز تبدیل شد که موازنهی قدرت میان مراتب خودمختار را قبول میکرد و همچنین اجماع دربارهی بازار آزاد به عنوان شکل غایی اقتصاد را با آغوش باز میپذیرفت.
دو شکل جدید از نظریهی اجتماعی مسیحی در تلاش برای فاصله گرفتن از سبک و سیاق رایج تفکر سیاسی و اقتصادی پدید آمدهاند. «الهیات سیاسی» که میتوان آن را اصلاحیهی انتقادی بر گرایش الهیات معاصر به بذل توجه به فرد تلقی کرد، گرایش سیاسی مدرنیته را زیر سؤال برده و رابطهی مستقیمی بین دولت مقتدر و شخصی ایجاد کرده است که همهی واسطهها را از میان برمیدارد. عناصر اشتراکی در نظریهی اجتماعی مسیحی که به صورت اعانه و صدقه (در آموزههای اجتماعی کاتولیکی) دیده میشود مدافع تفویض قدرت به سطوح میانی است. دومین شکل معاصر آن الهیات آزادیبخش است که تلاش کرده معنای اجتماعی انجیلها را برای کشورهای جهان سوم که درگیر مبارزه برای عدالت هستند، عیان کند. این نظریهی اجتماعی مسیحی به طور گزینشی از تحلیلهای مارکسیستی استفاده کرده، ولی مفسران زیادی تردید دارند که این تحلیل را بتوان بدون استفاده از تفسیر مادیگرایانهی تاریخ قبول کرد. در کل، دربارهی الهیات سیاسی و آزادیبخش میتوان گفت که، بعد از شیوهی محدودی که ترولچ عرضه داشت، به ناچار بعضی از شکلهای موجود نظریهی اجتماعی را (مثلاً از مارکس یا هابرماس) اتخاذ کردهاند، همراه با دنیوی شدنی که معمولاً در این نظریهها مستتر است، و سپس در اخلاقیات اجتماعی یا الهیات اجتماعی خویش، خود را محدود به تفسیر امور باقیمانده میکنند.
اخیراً جان میلبنک (1990 ,Milbank) چالشی اساسی در برابر همهی صور موجود نظریهی اجتماعی مسیحی نهاده است. استدلال وی این است که الهیات خود نوعی جامعه شناسی است. او معتقد است که نظریهی اجتماعی مسیحی با وابسته شدن به نظریههای عموماً نامعتبر دنیوی و دست کشیدن از نیروی خویش به عنوان نظریهی اجتماعی خاص، خود را در موضع ضعف قرار داده است. این نظریه میتواند به صورت مشروع دعوی جامعه شناسی بودن داشته باشد به این معنا که توصیفی از کل کرد و کار (محتوا، روایت، عمل و آموزهی) اجتماع خاصی است. از جهت روش شناسی این نظریه باید توجه بیشتری به تلقیهای «خودیها» از دلالتهای اجتماعی عملکرد مسیحی کند و کمتر وابستهی درک «بیرونیها» باشد. این به معنای نفی اهمیت فهم بیرونی نیست، بلکه فقط تأکید بر آن است که نظریهی اجتماعی مسیحی را نمیتوان به هیچ نوع تفسیر دقیق سیاق تاریخی و اجتماعی فروکاست، بلکه این نظریه باید شامل «آنات تأملی» (به قول میلبنک) باشد که مؤلفههای تعالیم و قضایای حاصله از آنها را که ماهیت اجتماعی- الهیاتی خاصی دارند دربربگیرد.
در نتیجه، نظریهی اجتماعی مسیحی، از یک نظر، باید دنبالهی برخی جنبههای اخلاق قدیم باشد. از دیدگاهی دیگر، به دلیل نیاز به محتوای فضایل خاص و این که نظریهای است دربارهی اجتماع مشخصی با عمل (پراکسیس) خاصی، باید تا فراسوی اخلاق قدیم برود.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}